پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

ادامه مطلب

داستان الکساندر فلمینگ

داستان دید محدود

داستان پیرمرد بیمار انتظار پسرش

داستان خاکسپاری حافظ

سرباز ,تخت ,برایش ,پرستار ,پیرمرد ,مدتی ,کنار تخت ,بود و ,پس از ,گفت پس ,از مدتی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزشی فرهنگی دشت شاپرک ها طراحی وب سایت وب اور ordme06 برای زندگی دکتر حسين علي باقري خاموش وسايل خانه بازي و شهربازي رز سفيد مدیر نوآور- حوزه رفتار